گنجور

 
جامی

بیا که وصل تو را از خدای می خواهم

بیا که گوش بر آواز و چشم بر راهم

به مهر روی تو با دیده ستاره فشان

نشسته شب همه شب در نظاره ما هم

خوش آنکه من به فراقت نهاده باشم دل

نوید دولت وصلت دهند ناگاهم

گذشت عمر و نیامد به چنگم آن سر زلف

ببین درازی امید و عمر کوتاهم

اگر نه خانه کنم همچو کوهکن در سنگ

به بام و در فتد آتش ز شعله آهم

غلام پیر مغانم که فیض عامش ساخت

به یک دو جام ز انجام کارآگاهم

مگو به عشوه کزین خاک در برو جامی

که من سگان تو را کمترین هواخواهم

 
 
 
مولانا

مرا اگر تو نخواهی منت به جان خواهم

وگر درم نگشایی مقیم درگاهم

چو ماهیم که بیفکند موج بیرونش

به غیر آب نباشد پناه و دلخواهم

کجا روم به سر خویش کی دلی دارم

[...]

اوحدی

به پیشگاه قبول ار چه کم دهد راهم

هنوز دولت آن آستانه می‌خواهم

گرم کند ز جفا همچو ریسمان باریک

از آنچه هست سر سوزنی نمی‌کاهم

دلم ز مهر رخش نیم ذره کم نکند

[...]

حسین خوارزمی

تو پادشاه و من از بندگان درگاهم

بغیر تو ز تو چیز دگر نمی خواهم

سزد که بر سر عالم علم برافرازم

کز آن زمان که غلام توام شهنشاهم

بسوز آتش سودای تو همی سازم

[...]

نظام قاری

بچرخ میرسد از عشق تار قزآهم

زهجر جامه چو صابون در آب میکاهم

بماهتاب نپوشم کتان که میترسم

که چشم زخم رسد بر لباس از ماهم

گهی که جامه ببالای من برد خیاط

[...]

اهلی شیرازی

تو با فراغ خود امروز شاد و فردا هم

مرا ز مهر تو دین شد ز دست و دنیا هم

میان مسجد و میخانه‌ام خجل مانده

ز بس که حرمتم آنجا نماند و اینجا هم

خراب بادهٔ عشق توام که نشئهٔ او

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه