گنجور

 
اوحدی

به پیشگاه قبول ار چه کم دهد راهم

هنوز دولت آن آستانه می‌خواهم

گرم کند ز جفا همچو ریسمان باریک

از آنچه هست سر سوزنی نمی‌کاهم

دلم ز مهر رخش نیم ذره کم نکند

اگر ز طیره کند همچو سایه در چاهم

اگر به آب وصالش طمع کند غیری

من آن طمع نپسندم، که خاک درگاهم

بر آه سینهٔ من دشمنان ببخشیدند

به گوش دوست، همانا، نمی‌رسد آهم

گر او به کار من خسته التفات کند

چه التفات نماید به دولت و جاهم؟

به طوع حلقهٔ مهرش کشیده‌ام در گوش

حسود بین که: جدا می‌کند به اکراهم

اگر تو عزم سفر داری، اوحدی، امروز

مرا بهل، که گرفتار مهر آن ماهم