جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۶۱۸

بیا که وصل تو را از خدای می خواهم

بیا که گوش بر آواز و چشم بر راهم

به مهر روی تو با دیده ستاره فشان

نشسته شب همه شب در نظاره ما هم

خوش آنکه من به فراقت نهاده باشم دل

نوید دولت وصلت دهند ناگاهم

گذشت عمر و نیامد به چنگم آن سر زلف

ببین درازی امید و عمر کوتاهم

اگر نه خانه کنم همچو کوهکن در سنگ

به بام و در فتد آتش ز شعله آهم

غلام پیر مغانم که فیض عامش ساخت

به یک دو جام ز انجام کارآگاهم

مگو به عشوه کزین خاک در برو جامی

که من سگان تو را کمترین هواخواهم