گنجور

 
نظام قاری

بچرخ میرسد از عشق تار قزآهم

زهجر جامه چو صابون در آب میکاهم

بماهتاب نپوشم کتان که میترسم

که چشم زخم رسد بر لباس از ماهم

گهی که جامه ببالای من برد خیاط

قدی دگر ز برای اضافه میخواهم

منی که دل ننهادم بشاهد بازار

فغان که بسته والا ببرد از راهم

زسرفرازی دستار بندقی چه عجب

بعقدش ار نرسیدست دست کوتاهم

نداشت مرتبه و قدر و پایه قاری

بوصف خیمه و خرگه بلند شد جاهم

نمی‌کنم چو گدایان همیشه مدح کدک

به ملکت سخن از وصف چارقب شاهم