گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

جور و جفای تو نیک و بد بسر آید

خط تو آخر بدیر و زود برآید

ناوک مژگان تو چو تیر سحرگه

پوست ندارد خبر که بر جگر آید

ماه چوبیند رخت ز دست درافتد

سرو چو بیند قدت زپای درآید

خوی تو زین به شود که هست ولیکن

کار بصبر و بروزگار برآید

با تو همه ناز بود و بی تو همه غم

چون بسرآمد چنان چنین بسر آید