گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

جور و جفای تو نیک و بد بسر آید

خط تو آخر بدیر و زود برآید

ناوک مژگان تو چو تیر سحرگه

پوست ندارد خبر که بر جگر آید

ماه چوبیند رخت ز دست درافتد

سرو چو بیند قدت زپای درآید

خوی تو زین به شود که هست ولیکن

کار بصبر و بروزگار برآید

با تو همه ناز بود و بی تو همه غم

چون بسرآمد چنان چنین بسر آید

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
ناصرخسرو

رنج و عنای جهان اگر چه دراز است

با بد و با نیک بی گمان به سرآید

چرخ مسافر ز بهر ماست شب و روز

هر چه یکی رفت بر اثر دگر آید

ما سفر برگذشتنی گذرانیم

[...]

خاقانی

مرد که با عشق دست در کمر آید

گر همه رستم بود ز پای درآید

ورزش عشق بتان چو پردهٔ غیب است

هر دم ازو بازویی دگر بدر آید

نیست به عالم تنی که محرم عشق است

[...]

اثیر اخسیکتی

وقت بیاید که دور غم به سر آید

صبح وصال از شب امید برآید

عمر عزیز از سر وداع بر آرد

آن دو سه روز فراق هم به سر آید

بر درِ این سخت خفته، صبر کنم صبر

[...]

حافظ

بر سرِ آنم که گر ز دست برآید

دست به‌کاری زنم که غصّه سرآید

خلوتِ دل نیست جایِ صحبتِ اَضداد

دیو چو بیرون رود فرشته درآید

صحبت حُکّام ظلمتِ شبِ یلداست

[...]

صائب تبریزی

از کمرش کام دل چگونه برآید

خردشودشیشه ای که برکمرآید

گل شوداز اضطراب دست زلیخا

یوسف ماچون ز صحن باغ برآید

محنت روی زمین رسید به مجنون

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه