گنجور

 
اثیر اخسیکتی

وقت بیاید که دور غم به سر آید

صبح وصال از شب امید برآید

عمر عزیز از سر وداع بر آرد

آن دو سه روز فراق هم به سر آید

بر درِ این سخت خفته، صبر کنم صبر

آخر اگر مرده نیست، هم به در آید

بازِ من اکنون که در گریزگَه افتاد

مرغ‌دلی شرط نیست تا به بر آید

هست ز ایام یک نظر طمعم بس

وین قدر ایام را چه در نظر آید؟

سخت بیفتادم از زمانه چه گویم

من نیم آن کس که با زمانه برآید

عمر و مراد، ای عزیز هر دو عزیزند

این بده ار بایدت کزآن خبر آید

تیر بلا کز کمان حادثه بجهد

پوست ندارد مگر که بر جگر آید