جور و جفای تو نیک و بد بسر آید
خط تو آخر بدیر و زود برآید
ناوک مژگان تو چو تیر سحرگه
پوست ندارد خبر که بر جگر آید
ماه چوبیند رخت ز دست درافتد
سرو چو بیند قدت زپای درآید
خوی تو زین به شود که هست ولیکن
کار بصبر و بروزگار برآید
با تو همه ناز بود و بی تو همه غم
چون بسرآمد چنان چنین بسر آید