گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

هر جور که بر عاشق بی‌سیم توان کرد

امروز بتم بر من سرگشته چنان کرد

از بس که ستم کرد به من بر چو مرا دید

شرم آمدش از روی من و روی نهان کرد

گفتم که چنان کن که دلم خون شود از غم

تقصیر نکرد الحق و بشنید و چنان کرد

گفتی که بده شرح که خود با تو چه کرد او

ای دوست چه گویم که نه این کرد و نه آن کرد

گفتا به دلی بوسه، بداد و بستد دل

بنگر که درین بیع که سود و که زیان کرد

گفتم به دلی نیست گران، هم بتوان ساخت

از دل چو بپرداخت سبک قصد به جان کرد

گفتم غم جانم خور و درمان دلم کن

گفتا که چنان گیر چنین نیز توان کرد