هر جور که بر عاشق بیسیم توان کرد
امروز بتم بر من سرگشته چنان کرد
از بس که ستم کرد به من بر چو مرا دید
شرم آمدش از روی من و روی نهان کرد
گفتم که چنان کن که دلم خون شود از غم
تقصیر نکرد الحق و بشنید و چنان کرد
گفتی که بده شرح که خود با تو چه کرد او
ای دوست چه گویم که نه این کرد و نه آن کرد
گفتا به دلی بوسه، بداد و بستد دل
بنگر که درین بیع که سود و که زیان کرد
گفتم به دلی نیست گران، هم بتوان ساخت
از دل چو بپرداخت سبک قصد به جان کرد
گفتم غم جانم خور و درمان دلم کن
گفتا که چنان گیر چنین نیز توان کرد