گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

بامدادان بگاه خواب زده

آمد آن دلبر شراب زده

لب شیرین بخنده بگشاده

سر زلفین را بتاب زده

سنبل زلف حلقه حلقه شده

نرگس نیم مست خواب زده

چون مرادید زاشک دیده چنان

خیمه اندر میان آب زده

گفتم ای در وفا نموده درنگ

وی بخون رهی شتاب زده

چند باشیم در فراق رخت

بر رخ از دیده خون ناب زده

چند تابی تن ضعیف شده

چند سوزی دل غذاب زده

برخی ساعتی که بنشستیم

من خجل گشته او عتاب زده

 
 
 
مجیرالدین بیلقانی

چرخ بین ره بر آفتاب زده

خاک بین راه ناصواب زده

موج خونابه بین ز دامن خاک

بر گریبان ماهتاب زده

آتش غم، جهان ز بی نمکی

[...]

سراج قمری

صبحدم با دو چشم خواب زده

با رخی از عرق گلاب زده

راست چون وعده ی خود و دل من

درسر زلف، پیچ و تاب زده

از خط مشکبوی غالیه فام

[...]

خواجوی کرمانی

ای لبت خنده بر شراب زده

چشم من بر رهت گلاب زده

شب مه پوش و ماه شب پوشت

طعنه بر ابر و آفتاب زده

هر شبی جاودان بابل را

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه