گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

چشم من چون بخت تو ناخفته به

کار من چون زلف تو آشفته به

فنتهٔ دل‌هاست چشم مست تو

شاید ار خفته است فتنه خفته به

چند گوئی من چه کردستم؟ بگوی!

آنچه با من کرده‌ای ناگفته به

دل ببردی جان اگر خواهی ببر

ناوک تو بر نشانه خفته به

گفتی از من در دعا تقصیر نیست

سینه از چونین محالی رفته به

با تو سر اندر میان خواهم نهاد

کز طبیبان درد را ننهفته به

 
 
 
دوبیتی