گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

دل در اندوه جان نبایستی

جان حریف جهان نبایستی

تا ندیدی کس آشیانه خاک

دیده جز خاکدان نبایستی

آسمان را کزو کس ایمن نیست

از حوادث امان نبایستی

نه فلک چون عدوی شش جهتند

عمر جز یک زمان نبایستی

گلستان حیات سخت خوش است

خار در گلستان نبایستی

بر کف ساقیان بزم اجل

ساتکینی گران نبایستی

حربه شام دیلمی کله را

روشنی در سنان نبایستی

زرده شام و نقره خنگ سحر

چرخ را زیر ران نبایستی

صبح را کاب روی ریخته باد

نفس آتش فشان نبایستی

آفتابی که ذره ذره بهست

سایه را بیم جان نبایستی

فلک حقه باز را پس ازین

مهره اندر دهان نبایستی

لقمه عمر اگرچه سگ نخورد

همه تن استخوان نبایستی

چون دل و دیده زمانه تهی است

ز آب و آتش نشان نبایستی

سخن غم همه جهان بگرفت

این سخن در جهان نبایستی

تا کران کردمی ز هر دو جهان

یک نفس در میان نبایستی

تا به آه آفتاب سوختمی

شرمم از آسمان نبایستی

تا نگین ها ز اشگ ساختمی

لعل در هیچ کان نبایستی

دهر اگر غمگسار نیست رواست

به غمم شادمان نبایستی

گرچه من دست بر سرم ز فلک

صدر صاحبقران نبایستی

حاصل شش جهات و هفت اقلیم

ناصر دین محمد ابراهیم

عاقلان دلشکسته زمنند

غافلان دست بسته محنند

همچو هندو بر آتش اند ز غم

طوطیانی که اندرین چمنند

زیر این سقف کاسه پوش فلک

گهر دل چو کوزه می شکنند

واندرین دام تنگ حلقه خاک

عاقلان جان دهند و دم نزنند

دو عقابند بر دو شاخ فلک

که بجز بیخ عمر بر نکنند

کیمیا می کنند با خورشید

تا ز پایش چو سایه درفگنند

زیر تیر شکسته اند نجوم

تا درین جامخانه کهنند

به خدایی که روشنان فلک

تیره با قهر او چو اهرمنند

بر رد بارگاه قدرت او

عنکبوتان آب و گل نتنند

کاب و خاک از نهیب آتش مرگ

رفته از آب و رنگ خویشتنند

نقرگان فلک چو صورت زر

بر بساط جلال ممتحنند

شاهدان شکر حدیث چو شمع

زین هوس خون دیده در دهنند

عاقلان زیر این حدیقه سبز

یا سخن گشته یا درین سخنند

چون چراغند روز مرده ز غم

شب روانی که شمع انجمنند

تیر پر کرده صفدران قضا

بر تهیگاه عمر مرد و زنند

خون دل خورده خسروان زمین

به معزای خواجه زمنند

آنکه بی نکته لب و دهنش

آب لب رفته عالمی چو منند

آنکه بی دلق و صدره سیهش

آسمانها کبود پیرهنند

طوطیان بی حدیث او چو شکر

گه غریقند و گه به سوختند

حاصل شش جهات و هفت اقلیم

ناصر دین محمد ابراهیم

چرخ بین ره بر آفتاب زده

خاک بین راه ناصواب زده

موج خونابه بین ز دامن خاک

بر گریبان ماهتاب زده

آتش غم، جهان ز بی نمکی

بر جگرهای چون کباب زده

از پی کین خواجه در دل شب

آسمان حربه شهاب زده

صبح دراعه چاک کرده ز درد

شب سر گیسوی به تاب زده

فلک خرقه پوش بی حسنش

سبحه بر تارک تراب زده

باد بی سایه مبارک او

خاک در چشم آفتاب زده

صد سنان بی عصای موسی او

خضر بر سینه خراب زده

کوزه آفتاب بر کفنش

به دهان سحر گلاب زده

بر سر خاک او ز ساغر چشم

آسیای سپهر آب زده

آهوان در غمش ز سینه گرم

شعله در ناف مشگ ناب زده

اشگ دریای چشم من به غمش

طعنه در لؤلؤ خوشاب زده

زهره تا زخم خورد ماتم اوست

نیست یک زخمه بر رباب زده

خوش بود خاصه در دل خاک

آب این کهنه آسیاب زده

گردن چرخ سرد و خوش چو فقاع

به سر تیغ چون سداب زده

چند پرسی ز من که مرکز خاک

چیست با گنبد شتاب زده؟

نیم گویی است سخت کرده به میخ

چار طاقی است بی طناب زده

سینه خوش کن که ناف روی زمین

هست بر محنت و عذاب زده

حاصل شش جهات و هفت اقلیم

ناصر دین محمد ابراهیم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode