گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

زهی روی تو خار گل نهاده

قد تو کو شمال سرو داده

مهت چون آفتاب افتاده در پای

بسر چون سایه پیشت ایستاده

ز بهر عشوه ما وعده تو

دری ز امروز بر فردا گشاده

ز اشگ چشم من خیزد تف دل

کسی دید آتشی از آب زاده؟

ز شرم روی چون ماهت مه چرخ

شود هر مه دو شب از خود پیاده

بپیش روی خوبت چیست خورشید

چراغی در ره بادی نهاده