جمال‌الدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۵

بامدادان بگاه خواب زده

آمد آن دلبر شراب زده

لب شیرین بخنده بگشاده

سر زلفین را بتاب زده

سنبل زلف حلقه حلقه شده

نرگس نیم مست خواب زده

چون مرادید زاشک دیده چنان

خیمه اندر میان آب زده

گفتم ای در وفا نموده درنگ

وی بخون رهی شتاب زده

چند باشیم در فراق رخت

بر رخ از دیده خون ناب زده

چند تابی تن ضعیف شده

چند سوزی دل غذاب زده

برخی ساعتی که بنشستیم

من خجل گشته او عتاب زده