گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
جلال عضد

نمی کنی نظری بیدلان غمگین را

همی کشی به جفا عاشقان مسکین را

صبا حکایت زلفت به هر که شهر بگفت

دگر مجال مده مردم سخن چین را

ای به طرف گلستان نشانده نرگس مست

ز شاخ سنبل تر سایه کرده نسرین را

بیا که بی تو جهانم به چشم تاریک است

مگر به روی تو روشن کنم جهان بین را

برفتی و ز فراق تو زندگی تلخ است

بیا که بر تو فشانیم جان شیرین را

مرا سری ست که بر آستانه ای دارم

که سالها که ندیده است روی بالین را

تو تیغ می زن و بگذار تا من حیران

نظاره همی کنم آن ساعد نگارین را

روا مدار که بر باد می رود جان ها

به دست باد مده آن دو زلف مشکین را

به کفر زلف تو دنیا ز دست داد جلال

از آن سبب که به دنیا نمی دهد دین را

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
خواجوی کرمانی

چو در گره فکنی آن کمند پرچین را

چو تاب طرّه به هم برزنی همه چین را

به انتظار خیال تو هر شبی تا روز

گشوده ام در مقصوره ی جهان بین را

کجا تو صید من خسته دل شوی هیهات

[...]

ناصر بخارایی

به بارگاه سلیمان که عرضه می‌دارد

که نیست مسکن معلوم مور مسکین را

من غریب چو شاهین چشم بسته و باز

مربی‌ای نه که گوید به پیش شاه این را

بگوی ناصر اگر گشته‌ای بزرگ امید

[...]

جهان ملک خاتون

به دوش برمفکن آن دو زلف مشکین را

مکش به تیغ جفا عاشقان مسکین را

چه باشد ار به شب وصل شاد گردانی

ز لطف خاطر، بیچارگان غمگین را

ز غبن عنبر سارا چو موم بگدازد

[...]

بابافغانی

برون خرام و قدم نه رکاب زرین را

نگارخانه ی چین ساز خانه ی زین را

بپابوس تو دست از وجود خود شستم

نثار، جوهر جانست ساق سیمین را

چو طوطیم هوس شکرست، با تو که گفت

[...]

واعظ قزوینی

بلا نتیجه بود، عیشهای نوشین را

نسب به خنده رسد، گریه های خونین را

ز غفلت تو جهان گشته جای آسایش

نموده خواب گران نرم سنگ بالین را

تراست عیش گوارا، چو خاکسار شوی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه