گنجور

 
خواجوی کرمانی

چو در گره فکنی آن کمند پرچین را

چو تاب طرّه به هم برزنی همه چین را

به انتظار خیال تو هر شبی تا روز

گشوده ام در مقصوره ی جهان بین را

کجا تو صید من خسته دل شوی هیهات

مگس چگونه تواند گرفت شاهین را

چو روی دوست بود گو بهار و لاله مروی

چه حاجت است به گل بزم ویس و رامین را

غنیمتی شمرید ای برادران عزیز

به بوی یوسف گمگشته ابن یامین را

به شعله ی دم آتشفشان ، بر افروزم

چراغ مجلس ناهید و شمع پروین را

اگر ز غصّه بمیرند بلبلان چمن

چه غم شقایق سیراب و برگ نسرین را

به حال زار جگر خستگان بازاری

چه التفات بود حضرت سلاطین را

روا مدار که سلطان ندیده هیچ گناه

ز خیل خانه براند گدای مسکین را

مرا به تیغ چه حاجت که جان برافشانم

گهی که بنگرم آن ساعد نگارین را

چرا ملامت خواجو کنی که چون فرهاد

به پای دوست در افکند جان شیرین را