گنجور

 
بابافغانی

برون خرام و قدم نه رکاب زرین را

نگارخانه ی چین ساز خانه ی زین را

بپابوس تو دست از وجود خود شستم

نثار، جوهر جانست ساق سیمین را

چو طوطیم هوس شکرست، با تو که گفت

که طوق گردن من ساز دست رنگین را

رهین دیده ی شب زنده دار خویشتنم

که تلخ کرده برای تو خواب شیرین را

بر آستان تو هستند ناظران که زچرخ

بتیر آه فرود آورند پروین را

صبا چگونه کند پرده داری حرمی

که رازدار ندانند شمع بالین را

هنر فضیلت شخصست و چابکی، آری

بتاج و بهله ی زرین چه فخر شاهین را

سفید ساختم از گریه چشم و در طلبم

که در کنار کشم آن نهال نسرین را

فغان که آرزوی پایبوس شاه وشی

زدست برد فغانی بیدل و دین را

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
خواجوی کرمانی

چو در گره فکنی آن کمند پرچین را

چو تاب طرّه به هم برزنی همه چین را

به انتظار خیال تو هر شبی تا روز

گشوده ام در مقصوره ی جهان بین را

کجا تو صید من خسته دل شوی هیهات

[...]

جلال عضد

نمی کنی نظری بیدلان غمگین را

همی کشی به جفا عاشقان مسکین را

صبا حکایت زلفت به هر که شهر بگفت

دگر مجال مده مردم سخن چین را

ای به طرف گلستان نشانده نرگس مست

[...]

ناصر بخارایی

به بارگاه سلیمان که عرضه می‌دارد

که نیست مسکن معلوم مور مسکین را

من غریب چو شاهین چشم بسته و باز

مربی‌ای نه که گوید به پیش شاه این را

بگوی ناصر اگر گشته‌ای بزرگ امید

[...]

جهان ملک خاتون

به دوش برمفکن آن دو زلف مشکین را

مکش به تیغ جفا عاشقان مسکین را

چه باشد ار به شب وصل شاد گردانی

ز لطف خاطر، بیچارگان غمگین را

ز غبن عنبر سارا چو موم بگدازد

[...]

واعظ قزوینی

بلا نتیجه بود، عیشهای نوشین را

نسب به خنده رسد، گریه های خونین را

ز غفلت تو جهان گشته جای آسایش

نموده خواب گران نرم سنگ بالین را

تراست عیش گوارا، چو خاکسار شوی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه