«یعلم اللّه» که مرا از تو شکیبایی نیست
طاقت روز فراق و شب تنهایی نیست
دین و دنیا چه بود وصل تو خواهم که مرا
هیچ کامی دگر از دینی و دنیایی نیست
ناگهت در گذر خلق بگیرم روزی
تشنه و آب روان جای شکیبایی نیست
عاشقان را که سر کوی ملامت جای است
غم بدنامی و اندیشه رسوایی نیست
خلق گویند که زیباتر از این یاری گیر
در جهان گشتم و مثل تو به زیبایی نیست
نه من سوخته سودای تومی ورزم و بس
هیچ سر نیست که در عشق تو سودایی نیست
خونم از دیده بپالود و کنون در تن من
آنقدر خون که بدان دست بیالایی نیست
داشتم یک دل و بردی دگرت چیست مراد
هر زمانم دلی از نو که تو بربایی نیست
سخن عشق چه گویی بر نااهل جلال
چه کشی سرمه در آن دیده که بینایی نیست