گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
جلال عضد

چنین کرشمه کنان گر به شهر برگذری

هزار دل بربایی هزار جان ببری

مرا دلی ست پرآتش و زان همی ترسم

که دامن تو بسوزد چو در دلم گذری

چه جای وعظ حکیم است و پند هشیاران

مرا که عمر به مستی گذشت و بی خبری

تو روشنایی چشمی و هر کجا که منم

چو روشنایی چشمم همیشه در نظری

به پرده داری خود باد را مجال مده

که دید گل هم ازین پرده دار، پرده دری

بیا و ناله بلبل ببین و گریه ابر

در آن زمان که بخندد شکوفه سحری

جلال! بر لب دریا به دست ناید کام

درون بحر قدم نه چو طالب گهری