گنجور

 
جلال عضد

صبحدم می گفت نالان بلبلی بر شاخساری:

گل بخواهد رفت تا دیگر که بیند نوبهاری

هر که را روزی صفایی رو نماید در زمانه

روزگارش تیره گرداند به اندک روزگاری

لاله هر سال از چمن یک بار روید وین عجب بین

کز سرشک دیده ام هر دم بروید لاله زاری

شمع بر بالین من تا روز هر شب زنده دارد

بر من دل خسته می گرید زهی دلسوز یاری

بر من آن کس را بسوزد دل که همچون شمع باشد

شب نشینی تن گدازی زرد رویی اشکباری

ناصحم گوید به یکبار اختیار از دست مگذار

این نصیحت گو کسی را کن که دارد اختیاری

شیوه طوطی هوس دان عاشقی از بلبل آموز

کآن یکی با شهد الفت دارد این با نوک خاری

در میان بحر محنت غرقم از شوق میانش

با کنار افتادمی گر بودی امّید کناری

سالها بر خاک کویش زندگانی صرف کردم

عمر بگذشت و ازین در برنیامد هیچ کاری

ای جلال! اندر پی هر سختیی آسانی است

هر بهاری را خزانی هر خزانی را بهاری