جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۶۴

چنین کرشمه کنان گر به شهر برگذری

هزار دل بربایی هزار جان ببری

مرا دلی ست پرآتش و زان همی ترسم

که دامن تو بسوزد چو در دلم گذری

چه جای وعظ حکیم است و پند هشیاران

مرا که عمر به مستی گذشت و بی خبری

تو روشنایی چشمی و هر کجا که منم

چو روشنایی چشمم همیشه در نظری

به پرده داری خود باد را مجال مده

که دید گل هم ازین پرده دار، پرده دری

بیا و ناله بلبل ببین و گریه ابر

در آن زمان که بخندد شکوفه سحری

جلال! بر لب دریا به دست ناید کام

درون بحر قدم نه چو طالب گهری