گنجور

 
بیدل دهلوی

آن جنگجو به ظاهر گرپشت داده است

پنهان دری ز فتح نمایان‌گشاده است

از بسکه سعی همت مردان فروتنی‌ست

پشت سپه قوی به سوار پیاده است

محو قفاست آینه‌پردازی صفا

از ریش‌دار هیچ مپرسید ساده است

طفلی چه ممکن است رود ازمزاج شیخ

هرچند مو سفیدکند پیرزاده است

از علت مشایخ و طوارشان مپرس

بالفعل طینت نر این قوم‌، ماده است

هرجا مزینی است به حکم صلاح شرع

در ریش محتسب بچه‌اش را نهاده است

اینجا خیال‌گنبد عمامه هیچ نیست

بار سرین به‌گردن واعظ فتاده است

زاهد کجا و طاعت یزدانش ازکجا

در وضع سجده شیوهٔ خاصش اراده است

رعنایی امام ندارد سر نماز

می‌نازد از عصاکه به دستش چه داده است

ملا هزار بار به انگشتهای دخل

ته کرده درس وگرم تلاش اعاده است

نامرد و مرد تا نکشد زحمت‌گواه

قاضی درین مقدمه غورش زیاده است

اقبال خلق بسکه به ادبار بسته عهد

پیش اوفتاده است و قفا ایستاده است

پستی کشید دامن این حیزطینتان

چندان که نامشان به زبانها فتاده است

نقش جهان نتیجهٔ اندیشهٔ دویی‌ست

نیرنگ شخص و آینه تمثال زاده است

بیدل چه ذلت است‌که‌گردون منقلب

در طبع مرد خاصیت زن نهاده است