گنجور

 
جلال عضد

ساقی بده به باده خلاصم ز چنگ غم

بنمای رنگ شادی و بزدای زنگ غم

سرخاب شیر گیر بیاور که پرکند

میدان ز خون لعل چو آید به جنگ غم

سرهنگ روزگار به صد لعب هر زمان

در گردن دلم فکند پالهنگ غم

پیش آر آبگینه شادی که روزگار

بشکست آبگینه دل را به سنگ غم

ای غافل زمانه! مبر بیش ازین خیال

دل را اسیر و خسته مگردان به چنگ غم

از جام آفتاب برافروز مشعلی

در دل که هست خانه تاریک و تنگ غم

رویم هر آنکه بدید بدانست حال من

کز چهره ام معاینه پیداست رنگ غم

بردار جام باده که در دست تو ای جلال

دریای شادی است چه باک از نهنگ غم