گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
جلال عضد

شوخی نگر که آن بت عیّار می‌کند

دل را به بند زلف گرفتار می‌کند

هردم به شیوه‌ای ز کسی می‌برد دلی

وز حلقه‌های زلف نگونسار می‌کند

دشمن دریغ بود که ره یافت پیش دوست

حیف است گل که همدمی خار می‌کند

انکار عشق بازی ما می‌کنند خلق

ما خاک آن کسیم که این کار می‌کند

دل شد مقیم کویش و جان عازم سفر

دل رخت می‌گشاید و جان بار می‌کند

تا دید شیخ رونق بازار عاشقان

هر بامداد خرقه به بازار می‌کند

جز عقل عاقلان نکند صید چشم مست تو

مست است و قصد مردم هشیار می‌کند

آن دل که بود منکر پابستگان عشق

امروز در کمند تو اقرار می‌کند

در خورد دوست نیست نثاری جلال را

بیش از سری ندارد و ایثار می‌کند

 
 
 
ادیب صابر

خوبی به روی خوب تو اقرار می‌کند

عقل از نهیب عشق تو زنهار می‌کند

دل را دل چو سنگ تو آزار می‌دهد

دم را دهان تنگ تو افگار می‌کند

خوشتر ز جان و عمری و از خواب خوش مرا

[...]

سعدی

سرو بلند بین که چه رفتار می‌کند

وآن ماه محتشم که چه گفتار می‌کند

آن چشم مست بین که به شوخی و دلبری

قصد هلاک مردم هشیار می‌کند

دیوانه می‌کند دل صاحب تمیز را

[...]

امیرخسرو دهلوی

شوخی نگر که آن بت عیار می‌کند

دل را به بند زلف گرفتار می‌کند

هردم به شیوه‌ای ز کسی می‌برد دلی

در حلقه‌های زلف نگونسار می‌کند

دشمن دریغ بود که ره یافت پیش دوست

[...]

سلمان ساوجی

دل را هوای چشم تو بیمار می‌کند

جان را امید وصل تو تیمار می‌کند

طرار طره تو دلم برد عارضت

رو وانهاده پشتی طرار می‌کند

از بندگی قد تو شد کار سرو راست

[...]

کلیم

در زنگبار خاطر من کار می‌کند

هر صیقلی که آینه را تار می‌کند

گر در بضاعت هنر آتش زند سپهر

آن را حساب گرمی بازار می‌کند

دارم بدل ز پرتو غم‌های روزگار

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه