گنجور

 
جهان ملک خاتون

بر نور شمع رویت پروانه ی حقیرم

بر آتش جمالت تا کی چنین بمیرم

تا کی مرا بسوزی بر آتش فراقت

از دولت وصالت یک لحظه دست گیرم

پروانه ای بر آتش ناچار می بسوزم

چون از جمال رویت ای دوست ناگزیرم

در وقت جان سپردن گر بر لبم نهی لب

ای آب زندگانی باشد که من نمیرم

بر خاک من چو روزی افتد گذارت ای جان

دست از لحد بر آرم تا دامنت بگیرم

ای پادشاه خوبان بر حال من ببخشای

رحمی بکن خدا را کز وصل تو فقیرم

دریست در جهانم بر دل ز روز هجران

جز دولت وصالت درمان نمی پذیرم

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
مولانا

پیش چنین جمال جان بخش چون نمیرم

دیوانه چون نگردم زنجیر چون نگیرم

چون باده تو خوردم من محو چون نگردم

تو چون میی من آبم تو شهد و من چو شیرم

بگشا دهان خود را آن قند بی‌عدد را

[...]

جلال عضد

در پایت اوفتادم ای دوست! دست گیرم

می کن بزرگی خود منگر که من حقیرم

ای شمع جمع خوبان! پروانه وار روزی

گرد سرت بگردم در پیش پات میرم

از دست چشم و زلفت پیش که داد خواهم؟

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از جلال عضد
صفایی جندقی

بعد از تو ای برادر هرچند دستگیرم

وز پیش دوستداران دشمن برد اسیرم

لیکن به داغ و حسرت تا در غمت نمیرم

چشم از تو برنگیرم ور می زنند تیرم

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه