آنکه هرگز نرود یک نفسی از یادم
نکند یک شبی از وصل رخش دلشادم
خاک راهش شدم از آتش دل در غم او
برد آب رخم و داد کنون بر بادم
مرغ زیرک بدم اندر همه دانش لیکن
از قضا بین که در این دام بلا افتادم
نفسی بر من و بر حال دلم کن نظری
که گذشت از فلک سفله بسی فریادم
بی رخت گل چه کنم در همه بستان جهان
بی قد و قامت رعنات چو سرو آزادم
دادم از وصل ندادی و نهادی داغی
بر دل ای دوست بگو چند کنی بیدادم
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر درباره عشق و دلتنگی عمیق شاعر به شخصی خاص است. شاعر از یاد آن فرد غافل نمیشود و با یادآوری او، دلش شاد میشود. او خود را در غم و آتش عشق آن شخص میبیند و در عذاب است. شاعر با وجود دانش و زیرکیاش، در دام عشق گرفتار شده و به فریاد میرسد. بیوجود آن معشوق، دنیا برای او بیمعناست و او احساس تنهایی و غم میکند. در نهایت، شاعر از دوستش میپرسد که چقدر میتواند او را به درد و رنج دچار کند بیآنکه عشق واقعیاش را به او عطا کند.
هوش مصنوعی: کسی که همیشه در خاطر من است، هرگز فراموشم نمیکند و وقتی یک شب را در کنار زیباییاش بگذرانم، بسیار خوشحال میشوم.
هوش مصنوعی: از شدت غم و آتش دل در اثر عشق او، سرانجام به جایی رسیدم که خود را به خاک راه او تبدیل کردم. اشکهای من مثل آب بر صورتم جاری شد و اکنون که در این حال هستم، به شدت غرق در این احساسات شدهام.
هوش مصنوعی: پرندهای باهوش و دانا بودم، اما به طور ناگهانی متوجه شدم که در این تله و مشکل گرفتار شدهام.
هوش مصنوعی: نظری به حال من و احوال دلم بیفکن، زیرا که از آسمان و روند زندگی دچار مشکلات زیادی شدهام و فریادهایم به جایی نمیرسد.
هوش مصنوعی: بدون زیبایی تو، در میان تمام باغهای جهان چه کار میتوانم بکنم؟ بیمعنا است، زیرا مانند سرو بلند و آزاد، هیچ چیز نمیتواند مرا خوشحال کند.
هوش مصنوعی: من به تو عشق ورزیدم و از محبت تو بینصیب ماندم، و این داغی که بر دل دارم به خاطر عشق توست. ای دوست، بگو چقدر باید دیگر آسیب ببینم؟
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
تا دلم بستدی ای ماه و ندادی دادم
کشتهٔ عشق شدم راز نهان بگشادم
سرد بردی دلم از عاشقی و جستن عشق
لاجرم زود شدم عاشق و گرم افتادم
پدر و مادر من بنده نبودند تو را
[...]
من از آن روز که در بند توام آزادم
پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم
همه غمهای جهان هیچ اثر مینکند
در من از بس که به دیدار عزیزت شادم
خرم آن روز که جان میرود اندر طلبت
[...]
نرسیدهست به گوش تو مگر فریادم
ورنه هرگز ندهد دل که نیاری یادم
در همه شهر چو روی تو ندیدم رویی
که بر او فتنه شوی تا بستاند دادم
طاقت آمدنم نیست مگر خاک شوم
[...]
به فلک می رسد از فرقتِ تو فریادم
تا نگویی که من از بندِ غمت آزادم
بی تو بر رویِ همه خلقِ جهان بستم در
لیکن از دیده بسی خونِ جگر بگشادم
دل تو داری و هنوزم طمعِ وصلی هست
[...]
ای که رفتی و نرفتی نفسی از یادم
خاک پای تو چو گشتم چه دهی بر بادم؟
پس ازین پیش من از جور مکن یاد، که من
تا غلام تو شدم زین دگران آزادم
چند پرسی تو که: از عشق منت حاصل چیست؟
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.