گنجور

 
جهان ملک خاتون

تا دل به غم رخت نهادم

از دیده دو جوی خون گشادم

نامم چو کنند مرغ زیرک

در دام غمت از آن فتادم

ما را که بسوخت آتش عشق

چون خاک بداده ای به بادم

جانا چه کنم که مادر دهر

با مهر رخت مگر بزادم

تو با دگری نشسته خرّم

من با غم روی دوست شادم

چون نیست مرا ز وصل تو کام

ناچار به هجر دل نهادم

بی یاد تو نیستم زمانی

یک لحظه نمی کنی تو یادم

ای دوست جهان و جان نخواهم

چون از دو جهان تویی مرادم