آنکه هرگز نرود یک نفسی از یادم
نکند یک شبی از وصل رخش دلشادم
خاک راهش شدم از آتش دل در غم او
برد آب رخم و داد کنون بر بادم
مرغ زیرک بدم اندر همه دانش لیکن
از قضا بین که در این دام بلا افتادم
نفسی بر من و بر حال دلم کن نظری
که گذشت از فلک سفله بسی فریادم
بی رخت گل چه کنم در همه بستان جهان
بی قد و قامت رعنات چو سرو آزادم
دادم از وصل ندادی و نهادی داغی
بر دل ای دوست بگو چند کنی بیدادم