گنجور

 
جهان ملک خاتون

بردی دل من به چشم مخمور

ای چشم بدان ز چشم بد دور

هر کس که به رویت افکند چشم

در چشم نیایدش دگر حور

ای دیده جان ما ندیده

ای نور دو دیده چون تو منظور

باز آی که از غم فراقت

در دیده نماند بی رخت نور

مسکین دل من به رغم نشسته

بر شهد لب تو همچو زنبور

عشق رخ تو چو شاهبازست

بیچاره دلم به سان عصفور

هستی تو طبیب درد دلها

ماییم ز درد هجر رنجور

 
 
 
پرسش‌های پرتکرار
ناصرخسرو

ای یار سرود و آب انگور

نه یار منی به حق والطور

معزول شده است جان ز هرچه

داده است بر آنت دهر منشور

می گوی محال ز آنکه خفته

[...]

امیر معزی

از خلد گرفت بوستان نور

پیرایه و جامه یافت از حور

جامه ز حریر و حُلّه دارد

سرمایه ز لعل و درّ منثور

بودند چهار مه درختان

[...]

عبدالقادر گیلانی

ای قصر رسالت تو معمور

منشورِ رسالت از تو مشهور

خدّام ترا غلام گشته

کیخسرو کیقباد و فغفور

در جمله کائنات گویند

[...]

مولانا

نزدیک توام مرا مبین دور

پهلوی منی مباش مهجور

آن کس که بعید شد ز معمار

کی گردد کارهاش معمور

چشمی که ز چشم من طرب یافت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه