جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۷۱

بردی دل من به چشم مخمور

ای چشم بدان ز چشم بد دور

هرکس که به رویت افکند چشم

در چشم نیایدش دگر حور

ای دیده جان ما ندیده

ای نور دو دیده چون تو منظور

بازآی که از غم فراقت

در دیده نماند بی رخت نور

مسکین دل من به رغم نشسته

بر شهد لب تو همچو زنبور

عشق رخ تو چو شاه بازست

بیچاره دلم به سان عصفور

هستی تو طبیب درد دلها

ماییم ز درد هجر رنجور