گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

مولی قوام دین که بر اقلیم حلّ و عقد

کلک گره گشای تو فرمان روا بود

تر گردد از حیای کفت ابر هر زمان

وین قطره ها کزو بچکد از حیا بود

با طبع تو مثل نتوان زد ز موج بحر

کان جمله شورش و نقب و این سخا بود

از جود دست تو که بشکرست هر کسی

دانی که چون منی به شکایت خطا بود

خاموشیم ز غایت بی برگیست از آنک

باشد خموش سازی کان بی نوا بود

در انتظار جودتو صبرم بجان رسید

و انصاف بیشتر زین طاقت کرا بود؟

زخم زبان و طالبقا را چه می کنم؟

خود این متاع صنعت بازار ما بود

چون این همه بباید گفتن که تا مرا

بخشی محقّری کرم آنگه کجا بود؟

چون خون من بریخته باشی در انتظار

پس هر چه زان سپس بدهی خون بها بود

دل پر امید و دست تهی از عطای تو

بعد از قصیده یی و دو قطعه روا بود؟

این داوری بنزد تو آورده ام بگوی

آن روز را که داور حاکم خدا بود

لایق بود که چون بروم من ازاین دیا

با من ز بخشش تو همین ماجرا بود؟

من خود از این طمع نتوانم برید لیک

این نام و ننگ و همّت و عرض شما بود

اینم بترکه مردم از این حال غافلند

و آنگه مثل زنند که، شاعر گدا بود