هر دم که جان وصال تو را یاد میکند
از غصّهٔ جهان دلم آزاد میکند
چشمت بریخت خون دل مردمان به زجر
آن شوخ دیده بین که چه بیداد میکند
سرو قدت چو بگذرد اندر میان باغ
بالاش ناز با قد شمشاد میکند
در صبحدم به سوی گلستان گذار کن
بلبل ز گل شنو که چه فریاد میکند
مسکین دل ضعیف نحیفم به هر نفس
بر وعده وصال تو دل شاد میکند
هر بد که گوید از من دلخستهام چه سود
مشنو تو زینهار که افساد می کند
بلبل ز بهر گل بکشد جور بر هزار
خسرو ببین چه ظلم به فرهاد میکند