گنجور

 
اوحدی

دلم از لعل تو یک بوسه تمنا نکند

که جفای تو مرا دیده چو دریا نکند

این چنین بیدل و بیچاره که ماییم امروز

کس ندانم که جفا داند و بر ما نکند

بوسه‌ای گر بربودم ز لبت طیره مشو

چون کسی تنگ شکر یابد و یغما نکند؟

نیست تشویشم از آن کس که کند خو و اتو

همه تشویشم از آنست که خووا نکند

در غمت زانکه شکایت کند اندیشه مدار

زان بیندیش که غم بیند و پیدا نکند

چشم ترک تو همان روز که من دیدم عقل

گفت بگریز، که مستست و محابا نکند

دوش گفتم که: بیوشم غم عشقت، دل گفت:

اوحدی،گریه نگه‌دار، که رسوا نکند