گنجور

 
خواجوی کرمانی

آنک هرگز نظری با من شیدا نکند

نتواند که مرا بی سر و بی پا نکند

دوش می گفت که من با تو وفا خواهم کرد

لیک معلوم ندارم که کند یا نکند

اگر آن حور پری رخ بخرامد در باغ

نبود آدمی آنکس که تماشا نکند

خسرو آن نیست که از آتش دل چون فرهاد

جان فدای لب شیرین شکر خا نکند

گل چو بر ناله ی مرغان چمن خنده زند

چکند بلبل شب خیز که سودا نکند

هر که را تیغ جفا بر دل مجروح زنی

حذر از ضربت شمشیر تو قطعا نکند

چون توانم شدن از نرگس مستت ایمن

کان چشم تو کند کافر یغما نکند

گل خیری چو بر اطراف گلستان گذرم

نتوانم که رخم بیند و صفرا نکند

هر که احوال دل غرقه بداند خواجو

اگرش عقل بود روی بدریا نکند