گنجور

 
اسیر شهرستانی

به تغافل اگرم چشم تو رسوا نکند

راز پنهان مرا ورد زبانها نکند

هیچ غم نیست که از ما همه عالم ببرند

تیغ مژگان تو قطع از ما نکند

شده ام زخمی طفلی که چو از من گذرد

زیر لب خندد و از شرم تماشا نکند

دارد امید هماغوشی خاک قدمی

دیده من که به خورشید بغل وا نکند

شرر اشک ز آتشکده دل داریم

چشم ما تکیه به سرمایه دریا نکند

گر بود سلسله زلف تو در دست اسیر

عمر صد خضر به یک موی تو سودا نکند