گنجور

 
جهان ملک خاتون

بحمدالله شب هجران سرآمد

درخت وصل جانان در بر آمد

به کوری دشمنان سرو سمن بوی

ز ناگاه از در بختم درآمد

صبوحی را به چشم بخت منظور

نظر ما را به روی دلبر آمد

عجب دیدم ز بخت واژگونم

که سرو قد یارم در بر آمد

ز سودای دو زلف تابدارش

قلم سان دودم از دل بر سر آمد

به تیر غمزه ی شوخش مرا کشت

به دل بردن ز عالم بر سر آمد

به فتراکم ببست آن شوخ دیده

به دامم گفت صیدی لاغر آمد

رخم زر گشت از هجران و اشکش

به مروارید غلطان بر زر آمد

برآمد ماهم از مطلع سحرگاه

مرا چون جان شیرین درخور آمد

ببردی دل ز ما یکباره باری

جهانی در غمت از دل برآمد