گنجور

 
جهان ملک خاتون

مژده دادند دلم را که دلا یار آمد

غم مخور ای دل غمدیده که غمخوار آمد

زآب چشم تو که سرچشمه حیوان ارزد

میوه شاخ شب وصل تو در بار آمد

گفتم آخر دل بیچاره هجران دیده

ناله و آه سحرگاه تو در کار آمد

از گلستان وصال تو نگارا به چه روی

زان نصیب من دلداده همه خار آمد

دل به بوی شب وصل توبه کویت بگذشت

در سر زلف تو ناگاه گرفتار آمد

بی تکلّف به چمن سرو چمان از قد تست

از قد افتاد چو قدّ تو به رفتار آمد

طوطیان لال شدستند و مکرر شده قند

تا لب لعل تو در خنده و گرفتار آمد

سخن تلخ تو جانا چو شکر نوشیدم

گر صدم تلخی از آن لعل شکربار آمد

قسمم خاک کف پای تو کاندر غم هجر

دلم از جان جهان یک سره بیزار آمد