بحمدالله شب هجران سرآمد
درخت وصل جانان در بر آمد
به کوری دشمنان سرو سمن بوی
ز ناگاه از در بختم درآمد
صبوحی را به چشم بخت منظور
نظر ما را به روی دلبر آمد
عجب دیدم ز بخت واژگونم
که سرو قد یارم در بر آمد
ز سودای دو زلف تابدارش
قلم سان دودم از دل بر سر آمد
به تیر غمزه ی شوخش مرا کشت
به دل بردن ز عالم بر سر آمد
به فتراکم ببست آن شوخ دیده
به دامم گفت صیدی لاغر آمد
رخم زر گشت از هجران و اشکش
به مروارید غلطان بر زر آمد
برآمد ماهم از مطلع سحرگاه
مرا چون جان شیرین درخور آمد
ببردی دل ز ما یکباره باری
جهانی در غمت از دل برآمد