گنجور

 
جهان ملک خاتون

دل ز ما برد و قصد جانم کرد

قصد این جان ناتوانم کرد

عشق روی تو ای بت سیمین

در همه شهر داستانم کرد

خون دل را ز راه دیده بسی

آن دو دیده بر آستانم کرد

دل محزون ز دوستان بربود

گوش بر قول دشمنانم کرد

غیر نوش لب شکربارت

هرچه خوردم همه زیانم کرد

شکر الطاف او کنم شب و روز

که ثنای تو در زبانم کرد

کام جان مرا نداد شبی

نیک بدنام در جهانم کرد