گنجور

 
عارف قزوینی

غم هجر تو نیمه‌جانم کرد

کرد کاری که ناتوانم کرد

زیر بار فلک نرفتم لیک

بار عشق تو چون کمانم کرد

ضعف چون آه سینهٔ مظلوم

دگر از هر نظر نهانم کرد

نیست باقی جز استخوان غم عشق

عاقبت صاحب استخوانم کرد

به تصور نیارم آنچه که آن

به تصور نیاید آنم کرد

دست‌پروردهٔ مرا گیتی

دست دستی بلای جانم کرد

دل چون موم نرم من به تو ای

سنگدل باز مهربانم کرد

بس که بدبین بُوَد دل از چشمم

به دو چشمت که بدگمانم کرد

یار بد داد امتحان صد بار

با وجودی که امتحانم کرد

نیست عارف به از سکوت به من

آنچه می‌خواست دل زبانم کرد

 
 
 
مسعود سعد سلمان

من دگر چاره ای ندانم کرد

دل ازین نوع خوش توانم کرد

عطار

عشق تو مست جاودانم کرد

ناکس جملهٔ جهانم کرد

گر سبک‌دل شوم عجب نبود

که می عشق سر گرانم کرد

چون هویدا شد آفتاب رخت

[...]

مولانا

عشق تو مست و کف زنانم کرد

مستم و بیخودم چه دانم کرد

غوره بودم کنون شدم انگور

خویشتن را ترش نتانم کرد

شکرینست یار حلوایی

[...]

جهان ملک خاتون

دل ز ما برد و قصد جانم کرد

قصد این جان ناتوانم کرد

عشق روی تو ای بت سیمین

در همه شهر داستانم کرد

خون دل را ز راه دیده بسی

[...]

شاه نعمت‌الله ولی

کردگار از کرم عیانم کرد

واقف از حال این و آنم کرد

من چو بی نام و بی نشان بودم

بی نشانی مرا نشانم کرد

به تجلی ظاهر و باطن

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه