گنجور

 
جهان ملک خاتون

ناامیدم مکن ز درگاهت

که چو من نیست بنده ی راهت

جان فدای رخ تو خواهم کرد

گر به خون منست دلخواهت

بر لب آمد ز روز هجرم جان

وز شب غم فزای تن کاهت

اعجمی عشق او ز غیب رسید

ور نه ای دل نبود آگاهت

گر بپرسد تو را ز درد فراق

بنما رنگ روی چون کاهت

ور نگیرد ز وصل دستت را

برسد هم به دامنش آهت

در جهان غم مخور که از سر صدق

جان صاحب دلانست همراهت

 
 
 
سلطان ولد

تا دهد از کرم بخود راهت

گرچه ز اختر کمی کند ماهت

صفی علیشاه

ای پسر حب حشمت و جاهت

کرده دور از حریم آن شاهت

بر تو یار از تو اقربست و ترا

کرده دور از تو نفس گمراهت

یکدم از خود در اوبین که توئی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه