گنجور

 
جهان ملک خاتون

ای همچو شب گیسوی تو خون دلم در گردنت

در خون جان عاشقان فکری بباید کردنت

گر جان ستانی ور دلم هر دو فدایت کرده ام

ور تو جهان برهم زنی ای دوست منّت بر منت

گفتم مگر جانی به تن لیکن ز جان شیرین تری

جانا هزاران آفرین بادا ز جانم بر تنت

ای ماه و ای پروینِ من ای دینی و هم دین من

من خوشه چین ماه تو گردیدمی در خرمنت

من بنده ی بیچاره ام شاه جهاندارم تویی

روزی غم حال جهان آخر بباید خوردنت

یارب خداوند جهان از لطف خود دارد ترا

اندر پناه خویشتن از شر هر آهرمنت

نوحی تو و طوفان غم برخاست از هر جا نبی

من نگسلم دست وفا روز جزا از دامنت

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
بیدل دهلوی

ای پر فشان چون بوی‌گل بیرنگی از پیراهنت

عنقا شوم تاگرد من یابد سراغ دامنت

با صد حدوث‌کیف وکم از مزرع ناز قدم

یک ریشه برشوخی نزد تخم دو عالم خرمنت

تنزیه صد شبنم حیاپروردهٔ تشبیه تو

[...]

صفایی جندقی

بر آستان بندگی تا رخ نهاد از مسکنت

دارد صفایی سلطنت

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه