گنجور

 
سنایی

آن یکی خیره ز اشتری پرسید

که مر او را چنان مسخّر دید

که چرا با چنین قد و قامت

کودکی را همی کنی طاعت

هیکلت بس شگرف گاه طلاع

کودکان را چرا شوی مطواع

دادش اشتر جواب و گفت ای مرد

من شدستم چنین متابع درد

من خود از کودک ارچه بی‌خبرم

به مهار و رسن همی نگرم

درد کردست مر مرا کردی

من شدستم متابع دردی

هرکرا درد راهبر نبود

مرد را زان جهان خبر نبود

مرد را دردِ عشق راهبرست

آتش عشق مونس جگرست

گرچه حاجی مناسک آموزست

به عمل علم او ره افروزست

پوست عالم به زهر آلودست

وز درونش به مشک اندودست

عالم آنکس بود که معنی بکر

آورد او برون ز اندُه و فکر

گر محدّث بود ندیمش دان

ور محقّق بود حکیمش خوان

در ره از آبهای جان کاهت

پل نگهبان بُوَد نه همراهت

لاجرم دید بایدت ناچار

اندرین ره رباطبان بسیار

زان همه هیچ همرهی مطلب

توشه جوی از پی خود و مرکب

خرد از بهر آب و نان نبود

همره حج نگاهبان نبود

بهر پاس است مار بر سرِ گنج

نز پی آنکه گیرد از وی خنج

ناطق عقل صدق دانا به

مستمع در عمل توانا به

کار بی‌علم بار و بَر ندهد

تخم بی‌مغز بس ثمر ندهد

درد بی‌علم تخم در شوره است

علم بی درد سنگ در کوره است

دانشی کان فزون ز کار بُوَد

همچو در دیده انتشار بُوَد

علم کان زیر دست مزدورست

آن نه علم است کان همه زورست

مرد دین تا بجست دینارست

همچو ناقه درست و بیمارست

علم را چون تو خوانی از بازیش

آلت جاه و ساز ره سازیش

کشد آن علم جانت در امواج

بدل تاج دین کند تاراج

باز اگر علم مر ترا خواند

بر بُراق بقات بنشاند

تا بدانجا که چشم او بیند

تا بننشاندت بننشیند

مکن از ظن به سوی علم شتاب

زانکه در ظن بود خطا و صواب

جان بی‌علم بی‌نوا باشد

مرغ بی‌برگ بی‌نوا باشد

جان دانا نوا زند در مرگ

همچو بلبل نوا زند بر برگ

دانشومند دل تهی علفی

از پی نفس حرف شد صحفی

علم کز بهر دین و داد بُوَد

آتش و آب و خاک و باد بُوَد

علم جویی که در تباهی بود

روی او چون در آب ماهی بود

علم کز بهر باغ و راغ بُوَد

همچو مر دزد را چراغ بُوَد

علم کز بهرِ حشمت آموزی

حاصلش رنج دان و بد روزی

زانکه جان آفرین چو جان نبود

علم خوان همچو علم‌دان نبود

نیک خواند ولیک بد گردد

ره بُرد لیک گرد خود گردد

نز پی کار داشت علم ابلیس

داشت بهر تکبّر و تلبیس

قدرِ دین تو دیو به داند

که دهد عشوه دینت بستاند

تو ز ابلیس کمتری ای خر

زانکه تو دین‌فروشی او دین خر

چون تو در دام او برآویزی

از خدای و رسول بگریزی

هرکه را مست کرد گفتارش

تا ابد کس ندید هشیارش

آن کسی از خدای برنخورد

که حدیث و حدث یکی شمرد

علم در مزبله فرو ناید

که قِدم با حَدث نکو ناید

روز اول چه بینوا چه نوا

شب آخر چه پادشه چه گدا