گنجور

 
صفی علیشاه

ای غمت اصل مدعای وجود

وی ز جودت بپا لوای وجود

کو وجودی بجز تو تا که کند

وحدتی ثابت از برای وجود

غیر نقش و نمایشی نبود

با وجود تو ماسوای وجود

جز تو یکتائی وجود ترا

کس ندند بمقتضای وجود

غیر ذات یگانه تو کسی

نیست موجود در سرای وجود

چون ز سر ازل گرفت قرار

بظهور وجود رای وجود

در بحار صفات و اسماء گشت

جاری از کل خویش مای وجود

زان در آئینه حدوث نمود

پادشاه قدم لقای وجود

در بر آن ظهور یکتا کرد

راست از کبریا ردای وجود

تا تو دانی که بوده بر وحدت

از ازل تا ابد بنای وجود

هستی ما بود چو کوه و در او

می نه پیچیده جز صدای وجود

زنگ ز آئینه دلت بزدای

تا بیابی در او صفای وجود

بی‌لب و کام پس بگوش دلت

دم بدم در رسد ندای وجود

که در اشیاء ظهور اوست عیان

غیره کل من علیها فان

پرده از رخ چو آن صنم برداشت

دل براه غمش قدم برداشت

چین بگسیو فکند و قامت دل

ز احتمال بلاش خم برداشت

آهوی رام چشم او چون دید

دل بدنبال خویش رم برداشت

صبح کان لعبت یگانه قدم

جانب دیر از حرم برداشت

گفتم ای سرور راستان که قدت

پرده از سر فاستقم برداشت

بوثاق گدای گوشه‌نشین

می‌توان گامی از کرم برداشت

چشم رحمت گشود بر من و خوش

دو لب لعل را ز هم برداشت

که در اول قدم ز خود پرداخت

هر که در راه ما قدم برداشت

گویدش دوست کومنست و من او

عاشق از دست از منهم برداشت

کرد اشارت بساقی اندر دم

تا که مستانه جام‌جم برداشت

کرد لبریز زان مئی که ز دل

چون کشیدم غم و الم برداشت

اندر آن حالتی که ز آینه‌‌ام

صیقل باده رنگ غم برداشت

می‌شنیدم ز چنگ مطرب عشق

این نوا چون بنغمه دم برداشت

که در اشیاء ظهور اوست عیان

غیره کل من علیها فان

دلبر ما که عین ماست همه

ظاهر از نقش ماسواست همه

ساری اندر حباب قطره و یم

بی‌تغییر وجود ماست همه

زان بت بس‌سرا و خانه ما

بین که پرخانه و سراست همه

قاف هستی ممکنات وجود

سایه پر آن هماست همه

این ظهورات مختلف که بجای

نقش این پرده جابجاست همه

گر هزار است وگر هزار هزار

بوجود یکی بپاست همه

هیچیک را مبین بچشم خطا

کآیت شه ذوالعطاست همه

غیر خود را چو حق وجود نخواند

از حق ار نگذری خداست همه

خویش را زد صدا بکوه وجود

این هیاهوی آن صداست همه

تو مگو نیست در بنا پیدا

بانیئی کو خود این بناست همه

نقش ذرات را چون بینی نیک

کسوت شمس با ضیاست همه

سر گنج نهان الا را

جوئی ار در طلسم لاست همه

خود ز نای وجود شاه وجود

دان که نائی این نواست همه

که در اشیاء ظهور اوست عیان

غیره کل من علیها فان

طره ترک عنبرین موئی

دلفریبی بتی بلا جوئی

در ره دل مرا بهر سوئی

هشته دامی ز رشته موئی

می‌کشد هر دم ببازاری

می‌کشد هر دمم ببازوئی

دل ز چوگان گویش بر در و بام

می‌دود صبح و شام چون گوئی

هست بر پا ز دستبرد شبش

در همه انجمن هیاهوئی

یار پیدا و در تفحص او

هر کس می‌دود بهر سوئی

دوشم آمد ببزم و گفت ترا

هست با عشق ما اگر روئی

مغز جان خالی از زکام هوا

کن که یابی ز وصل مابوئی

باز بنگر که عین ماست همه

آنچه دریا و جوش می‌گوئی

یار باتست زین عجب که تو خود

عین آبی و آب می‌جوئی

بگذر از جود را ببحر وجود

تا به بینی که جونئی اوئی

بحر گوید که از احاطه ذات

نیست خالی زماء ما جوئی

رفت و گفت این حدیث کرد بخویش

دنگ و دیوانه‌‌ام ز یک هوئی

که در اشیاء ظهور اوست عیان

غیره کل من علیها فان

ای پسر حب حشمت و جاهت

کرده دور از حریم آن شاهت

بر تو یار از تو اقربست و ترا

کرده دور از تو نفس گمراهت

یکدم از خود در اوبین که توئی

آنکه ندهد توئی بر او راهت

چون حجاب توئی فتاد از تو

جو ز خود هرچه هست دلخواهت

کمترین قدرتست اینکه بود

مالکیت بماهی و ماهت

صادق آمد چو رفت از تو تویی

لیس فی جبّتی سوی آللهت

یوسفا تو عزیز مصر خودی

نفس خود ببین فکنده در چاهت

زین خودی در گذر که عشق کند

شاه مصر وجود ناگاهت

هست یکسان بوحدت ار نگری

فوق و تحت و بلند و کوتاهت

کن بشطرنج عشق جانرا مات

تا که بردارد از دو سوی شاهت

دو جهان از گدائی در عشق

کمتر آید ز یک پر کاهت

گر کنی جان براه دوست نثار

دوست خواند بنانم آللهت

شو ز خود بی‌خبر که غیرت عشق

زین حقیقت نماید آگاهت

که در اشیاء ظهور اوست عیان

غیره کل من علیها فان

ار رخت ماه چرخ طنازی

قامت سرو باغ ممتازی

آفت عقل و جان بطراری

فتنه دین و دل بطنازی

طره‌ات مشک چین دلداری

نرگست ترک شهر غمازی

چون تو شاهی و مات تست دو کون

با که شطرنج عشق می‌بازی

گرنه عاشق خود از چه سبب

خویش بر حسن خویش می‌نازی

زانکه نبود بخانه جز تو کسی

که دلش را بناز بگدازی

زلف خود را از بهر خودتابی

روی خود را از بهر خود‌سازی

نکته خال خود تو دانی و بس

که سخن با لطیفه پردازی

تو مسیحا دمی و نادره‌گوی

ترکتازی کلام اعجازی

دل که در آتش غم تو گداخت

شایدش گر بحرف بنوازی

ضعف دل را بیار قند حجاز

کن عجین با گلاب شیرازی

فارس را یکی بگوی ملیح

نکته با فصاحت تازی

از میان خیزد اختلاف دوئی

پرده زین رازگر براندازی

که در اشیاء ظهور اوست عیان

غیره کل من علیها فان

خیز ای دل که تا به همت عشق

رو کنیم از دو سو بحضرت عشق

لوح جان را از نقش جرم دهیم

شست و شوئی به آب رحمت عشق

سنگ باشد به از دلی که نکرد

خویشتن را نثار حضرت عشق

یافت هر ذره وجود چو تافت

در جهان آفتاب طلعت عشق

کرد در بر هرآنچه شد موجود

بقبول وجود طلعت عشق

گر به وحدت کنی رجوع شود

متساوی بجمله نسبت عشق

در حقیقت چو نگری بوجود

وحدتی نیست غیر وحدت عشق

این ظهورات مختلف که بود

نقش بر پرده مشیت عشق

هست هر یک به اختلاف صُور

متعلق بکلک قدرت عشق

فاش گویم کسی بدار وجود

نیست موجود غیر حضرت عشق

آری آری بغیر هستی عشق

هستئی کی گذاشت غیرت عشق

در ازل کشت زار هستی غیر

سوخت یکباره برق سطوت عشق

می‌رسد این ندا بگوش دلم

هر دم از عالم هویت عشق

که در اشیاء ظهور اوست عیان

غیره کل من علیها فان

ای دل آهنگ کوی جانان کن

ترک سر اندرین ره از جان کن

دفتر صلح و جنگ در هم پیچ

خانه نام و ننگ ویران کن

جبهه خویش را در این میدان

میخ نعل سمند سلطان کن

عقل در کار عشق نادان است

هر چه کت گوید آن مکن آن کن

چند سندان زنی به درگه دوست

باری از کله کار سندان کن

در وصل ار بروت نگشایند

دیده مسمار باب هجران کن

آب و جاروب آستان روا

ز اشک چشمان و موی مژگان کن

دل غمدیده را به مجمع فکر

بند آن طره پریشان کن

بنشین بر سمند گردون تاز

چرخ راگرد سم یکران کن

خوش ز سم کمیت عرش نورد

منشق ایجان حجاب امکان کن

از تکاپوی رخش دریایی

لامکان ار غبار میدان کن

عشق از ایمان و کفر بیرونست

دل مبرا ز کفر و ایمان کن

تا شوی ایمن از وساوس نفس

این سخن نقش خاتم جان کن

که در اشیاء ظهور اوست عیان

غیره کل من علیها فان

حسن یارای حسن یکیست یکی

حرفی افزون سخن یکیست یکی

نرد عارف که یافت سر وجود

راحت و هم محن یکیست یکی

در بر آنکه دیده جلوه یار

خلوت و انجمن یکیست یکی

دلبر و دل بکار دل چه شوی

یکدل ایجان من یکیست یکی

جان و جانان اگر که در گذری

یکره از جان و تن یکیست یکی

نسبت آب صاف گاه ظهور

با سه برگ و سمن یکیست یکی

با گل و خار بی‌معیت رنگ

انبساط چمن یکیست یکی

من حجاب من است چونکه افتاد

این حجاب او و من یکیست یکی

این من و ماست جمله خواب و خیال

قادر ذوالمنن یکیست یکی

آنکه زین ما و من عریست بذات

در نهان و علن یکیست یکی

ذات بی‌نقش اندرین همه نقش

نزد اهل فطن یکیست یکی

سخن اوست در همه دهنی

این سخن وین دهن یکیست یکی

که در اشیاء ظهور اوست عیان

غیره کل من علیها فان

ای رخت آفتاب روشن دل

وی قدرت نو نهال گلشن دل

طره‌ات گه به فتنه رهبر عقل

نگرست که بغمزه رهزن دل

غم عشقت سرور سینه ریش

خم زلفت کند گردن دل

عاشقان را که برق عشق تو سوخت

کشت زار وجود و خرمن دل

پرده بردار و طلعتی بنمای

بهر تسکین دل بمأمن دل

از پس ظلمت فراق بتاب

آفتابی بتاب ز روزن دل

از عنایت به نوبهار وصال

کن مبدل هوای بهمن دل

ما که دادیم دل بطره دوست

تا چه با دل کند مهیمن دل

دی عبورم پی سراغ بتی

شد به بتخانه معین دل

دیدم از شاهدان پرده نشین

محفی در سرای ارمن دال

جستم از شاهدی نهفته نشان

زان‌بت بی‌نشان به مسکن دل

لب گزیدم که لب ببند و بجوی

سر مکنون دل ز مکمن دل

داشت فکرم بر اینکه باز برم

مشکل خویش بر برهمن دل

ناگه آمد زبام دیر بگوش

این خروشم ز نای ارغن دل

که در اشیاء ظهور اوست عیان

غیره کل من علیها فان

از خرابات رند مستی دوش

شد ز لطفم براه و گفت بگوش

کی طلبکار یار با من مست

خیز و رو کن بکوی باده فروش

تا ببینی عیان بمحفل عشق

روی دلدار و حسن بی‌روپوش

جز در پیر ما ز هیچ درت

نیست فتحی مزن دری و مکوش

گشت آن حرفم آتشی و بسوخت

جسم و جان را و دل فتاد بجوش

از پی او شدم روانه بشوق

همه جا مست و بیخود و مدهوش

تا رسیدم بدرگهی که در آن

بود جبریل عقل حلقه بگوش

دیدم از دور میکشان همه را

جمع بر دور پیر باده فروش

ار حریفان بزم گوش دلم

می‌نیوشید بانگ نوشانوش

ناگه افتد چشم رحمت پیر

بمن زار و بر کشید خروش

که تراگر هوای خدمت ماست

در خرابات کش سبو بردوش

آنگهم ساقی از اشارت پیر

ساغری داد کاین بگیر و بنوش

چون کشیدم می از پیاله عشق

گشتم از گفتگوی عقل خموش

اندر آن مستی این حدیث بدیع

گفت خوش خوش بگوش هوش سروش

که در اشیاء ظهور اوست عیان

غیره کل من علیها فان

دامن خیمه شه چو بالا زد

حسنش آتش بکوه و صحرا زد

شد جهان روشن از فروغ رخش

رایت حسن چون هویدا زد

آنشهی کو ز ما بذلت غنی است

آمد و جام فقر با ما زد

شد ز تخت شهی بزیر و قدح

با گدایان بی سرو پا زد

دید چون حسن دلفریبی او

بر سر عقل شور سودا زد

تا نماید که هر چه هست یکیست

سوی صحرا علم به تنها زد

تا بگوید که غیر ما همه لاست

کوس وحدت ببام الا زد

این همه نقش کلک قدرت او

که بر این پرده است پیدا زد

کرد غوغا ز حسن خویش بپا

وانگهی خویش را بغوغا زد

بار دیگر نهنگ عشق برون

شد ز دریا و دل بدریا زد

پرده زان راز بر فکند عیان

دم ز اسرار ذات یکتا زد

که در اشیاء ظهور اوست عیان

غیره کل من علیها فان

ساقیا دور دور رحمت تست

چشم مستان بدست همت تست

دور ما گر بسر رسید چه باک

دور چون دور جود و رحمت تست

گر بسهو و خطا گذشت گذشت

دور ما نک بعفو نوبت تست

ما گر آلوده دانیم چه جرم

دل خود اندر پناه عصمت تست

صبح عید است و چشم باده‌کشان

بعطای تو و عنایت تست

داروی درد و غم که جام می است

ده بمستان که وقت قدرت تست

می‌کشان را کفیل در هر باب

کف پیمانه بخش حضرت تست

از تو ما را بجز تو نیست طمع

خود گواهم بعشق غیرت تست

گر کنی لطف وگرنه در همه حال

جان رندان رهین منت تست

باری آن باده – شبانه کز او

دل دیوانه مست وحدت تست

گر بود صاف و گر که دُرد بیار

زانکه درد تو عین صفوت تست

خوش کن از باده‌ام سری که مدام

بند اندر کمند بیعت تست

سرکشی کرد نفس و چاره او

درد جام شراب سطوت تست

کرده این نکته را فسانه خویش

تا دل آئینه‌دار طلعت تست

که در اشیاء ظهور اوست عیان

غیره کل من علیها فان

ساقی امشب عنایت افزون کرد

بهر رندان بباده افیون کرد

کار یاران بدور اول ساخت

دور ثانی مپرس تا چون کرد

در قدح مشک و می بهم آمیخت

باده را با گلاب معجون کرد

بیش از پیش دست قدرت را

ز آستین بهر بذل بیرون کرد

سوی رندان دور در هر دور

همره جام چشم میگون کرد

باده حضار را پیاپی داد

حال عشاق را درگرگون کرد

گنج لب بر گشود و گوهر ریخت

مفلسان را بحرف قارون کرد

دست بر مو گرفت و ساغر داد

عقل را از دو شیوه مجنون کرد

ترک خون ریز غمزه‌اش یکبار

بر سر بیهشان شبیخون کرد

خوش خوش آن مطرب مقام‌شناس

آشنا چنگ را به قانون کرد

هر دمی زد رهی و مستان را

بسیاقی ز خویش ممنون کرد

از بم و زیر نی حریفان را

گاه مسرور و گاه محزون کرد

مطرب از چشم عاشقان افشاند

آنچه ساقی ز غمزه‌اش خون کرد

مستی بیخودان چون افزون دید

این نوا را بنغمه موزون کرد

که در اشیاء ظهور اوست عیان

غیره کل من علیها فان

ما گدایان که نفی با لذاتیم

پادشاهان ملک اثباتیم

حامل اسم اعظم شاهیم

مخزن سر حضرت ذاتیم

آفتاب سپهر عشق و بحسن

جلوه‌گر در تمام ذراتیم

پرتو حسن ذات مطلق را

در تمام صفات مرآتیم

جلوه نور شاه معنی را

در مقام حضور مشکواتیم

بحر ز خار وحدتیم و ز جوش

گاه در جزر و مد و گه ماتیم

گه ثابت به ارض و گه در سیر

همچو سیاره در سماواتیم

دایم از جام عشق پیر مغان

مست افتاده در خراباتیم

باب فضل آستان میکده است

ما بر آن در کلید حاجانیم

رند و قلاش و لاابالی و مست

فارغ از زهد و زرق و طاماتیم

خویش غرق گناه از دم پیر

خلق را غافرالخطیئاتیم

از دم شاه عیوسی انفاس

روح بخش تمام امواتیم

روز و شب با سرود و بر بط و نی

متذکر به این مناجاتیم

که در اشیاء ظهور اوست عنان

غیره کل من علیها فان

دوش در خوابم آفتاب آمد

یعنی آن ماه بی‌حجاب آمد

طالع از بام طالعم ز قضا

در شب قدر آفتاب آمد

شاه بیدار بخت بنده نواز

بر سر خفته نیمی خواب آمد

بهر دفع خمار هجر بتم

نیم شب با بط و شراب آمد

پا نهادم بخلوت دل و گفت

گنج در خانه خراب آمد

دل بیچاره را ز غمزه او

دعوت وصل مستجاب آمد

بهر صید دل شکسته ما

با دو گیسوی پر زتاب آمد

خوش قراری مرا ز خال لبش

بعد صد گونه اضطراب آمد

عاشقان البشاره کز در وصل

شاهد قدس بی‌نقاب آمد

واردات عجایب از ره غیب

در دلم باز بی‌حساب آمد

نور مهدی عیان به بزم حضور

خوش خوش از پرده غیاب آمد

بهر نفس عدو به دشت قتال

نیاب مظهر‌العجاب آمد

در کفش ذوالفقار خصم گداز

حامی دین بوتراب آمد

ز آستان جلال حضرت او

خوش به گوش دل این خطاب آمد

که در اشیاء ظهور اوست عیان

غیره کل من علیها فان

شاه رحمت سریر می‌بینم

پیر دریا ضمیر می‌بینم

چشم دل راز نور رحمت او

روشن و مستنیر می‌بینم

در دل خاره از حوائج مور

حضرتش را خبیر می‌بینم

دو جهان را ز خرمن جودش

کمتر از یک شعیر می‌بینم

بر همه ذره‌ها چو مهر منیر

لطف او را مجیر می‌بینم

بر در دیری عیسوی پیری

با جمال منیر می‌بینم

خوش بچین کمند طره او

دل خلقی اسیر می‌بینم

میکشان را به پیره باده فروش

بنده مستجیر می‌بینم

زاهدان را ز نور طلعت یار

دیده دل ضریر می‌بینم

متحلی بهر چه می‌نگرم

دلبری بی‌نظیر می‌بینم

در صف کارزار نفس حرون

رهروان را دلیر می‌بینم

بر دو کون از گدائی در دوست

خویشتن را امیر می‌بینم

هر دم از بندگی پیر مغان

فیضهای کثیر می‌بینم

روز و شب بر نگارش این راز

عقل کل را دبیر می‌بینم

که در اشیاء ظهور اوست عیان

غیره کل من علیها فان

چشم از او وام کن که او بینی

وجه هور از چشم هو بینی

از دل ما رموز طره یار

جوئی ارباز مو بموبینی

دل پیر مغان بجو که نه جوست

گرچه این بحر را تو جو بینی

گر بدنیا بچشم ما نگری

قدر او را کم از تسوبینی

در خرابات گر نهی قدمی

خوش بسر ظل فضل هو بینی

ساکنان حریم میکده را

مست آن چشم فتنه جو بینی

هر چه در پرده وجود بود

فاش و بی پرده خوش نکو بینی

دامن دلق می‌کشان همه را

پاک از لوث آرزو بینی

رهروان طریق صفوت را

سر بزانوی غم فرو بینی

راز داران سر وحدت را

بر زبان مهر انصتو بینی

ساقی دور را می‌ از خم ذات

بهر عشاق در کدو بینی

قطره هر که نوشد از می او

قلزمش غرق در سبو بینی

مطرب عشق را در این افسون

با دف و چنگ بذله گو بینی

که در اشیاء ظهور اوست عیان

غیره کل من علیها فان

ای دل ار بند زلف یار شوی

مطلق از قید و اختیار شوی

مالک ملک جان و دل گردی

قبله اهل افتکار شوی

در خرابات عشق رندانه

گر در آئی و میگسار شوی

حالی از ته پیاله مستان

مست افتی و هوشیار شوی

هوش آئی ز مستی هستی

چه از می‌ نیستی خمار شوی

احد‌آسا ز نه فلک گذری

بر براق می ار سوار شوی

علم رسمی بود سراب و ازو

بگذر ای تشنه تا بحار شوی

نوشی ار می ز جام پیر مغان

عارف نور هشت و چار شوی

بندگی گر کنی بحضرت عشق

در دو عالم بزرگوار شوی

قنبرآسا بکردگار قسم

زین غلامی تو کردگار شوی

عارفان جان عالمت خوانند

در ره او چون جان نثار شوی

چون صفی علی بمقدم شاه

ترک سر کن که تاجدار شوی

این سخن را بگوی مستانه

تا بفگتن زبان یار شوی

که در اشیاء ظهور اوست عیان

غیره کل من علیها فان