گنجور

 
جهان ملک خاتون

جهان تا هست خالی از غمی نیست

به ریش خاطر او مرهمی نیست

غمش همدم بود از جور ایام

که تا دانی که او بی همدمی نیست

دمادم غم ز دل خالی نباشد

بر این مسکین دل من یک دمی نیست

نمی یارم ز دست غم زدن دم

در این دم بین که این بی همدمی نیست

ز جور روزگارم نیست یک دم

که آن دم بر دل تنگم غمی نیست

به بستان جهان سروی نروید

که از باد فنا در وی خمی نیست

چو بالایت ز من بشنو سخن راست

حدیث ما، در او بیش و کمی نیست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode