گنجور

 
جهان ملک خاتون

هیچ دلی نیست که در درد دلارامی نیست

دل مسکین مرا در غمت آرامی نیست

گفتم از قید دو زلفت بجهد مرغ دلم

گفت جایی نتوان یافت کزو دامی نیست

گرچه من سوخته ام در غم ایام فراق

هیچ شب نیست که در مجلس ما خامی نیست

سنگ بیهوده مینداز درین صحبت تنگ

زآنکه نازک تر از این خاطر ما جامی نیست

همچو صبح رخت ای دوست نباشد شمعی

همچو زلفین پراکنده تو شامی نیست

نیکویی کن به جهان کز تو بماند باقی

زانکه در هر دو جهان بهتر از این نامی نیست

جام ناکامی دوران بچش ای دل که مگر

گویی از شادی ایام تو را کامی نیست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode