مرا به غیر هوای تو، هیچ در سر نیست
بجز وصال رخ تو خیال دیگر نیست
به نکهت شب زلفت دماغ ما تر کن
که همچو بوی دو زلف تو هیچ عنبر نیست
شبی دراز و چو زلف سیاه و بی سر و پای
مرا بتر که در این شب نگار در بر نیست
به بوستان وصالت شدم که گل چینم
به غیر خار فراق تو هیچ در بر نیست
به روی همچو زرم سکه ای به سیم زدی
زآب دیده همانا که بهتر از زر نیست
به مکتب غم عشقم نشانده ای و مرا
به غیر آیت مهر رخ تو از بر نیست
به خواب شمع جمال تو دیده ام باری
به مه ندیده ام آن روشنی و در خور نیست
به دولت شب وصلت جهان شبی بنواز
مرا فراق تو ای دوست بیش در خور نیست
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: شاعر در این شعر از عشق و longing برای محبوب سخن میگوید. او به شدت متأثر و غمگین است و تنها آرزویش وصال معشوقهاش است. در بیتهای مختلف، شاعر به زیباییهای محبوب و تاثیر آن بر خود اشاره میکند و میگوید که در این دنیای پر از درد و فراق، جز یاد او هیچ چیز دیگری در ذهنش نیست. او شب را به شب زلف محبوبش تشبیه میکند و از بوی خوش زلفش یاد میکند. در نهایت، شاعر از درد فراق و تنهایی خود صحبت میکند و میگوید که هیچ چیز بهتر از وصال محبوبش نیست.
هوش مصنوعی: من هیچ چیزی جز عشق و محبتی که به تو دارم در سر ندارم، و هیچ آرزویی به جز دیدن چهرهات در ذهنم نیست.
هوش مصنوعی: بلافاصله بعد از این که بوی خوش و خوشایند زلفهای شب تو را حس کنم، هوای روحانگیز و خوش بو را استشمام کن، زیرا هیچ عطری به لطافت و زیبایی بوی زلفهای تو نیست.
هوش مصنوعی: شبی طولانی و تاریک دارم که مانند زلفهای سیاه بیانتهایی است و با ناامیدی منتظرم. از آنجایی که در این شب، محبوبم در کنارم نیست، حال و روزم خیلی بدتر است.
هوش مصنوعی: به باغ وصالت وارد شدم تا گلهایت را بچینم، اما جز خاری که جدایی توست، چیزی در دلم باقی نمانده است.
هوش مصنوعی: نظیر زری که بر روی زمین میدرخشد، تو با سکهای از نقره مانند آن را زیبا کردی و باید بدانید که این گریه و غم از چیزی با ارزشتر از طلا نیست.
هوش مصنوعی: شما درد و غم عشق مرا به مکتب و آموزش کشاندهاید و هیچ نشانهای از مهر و زیبایی چهرهات به من نرسیده است.
هوش مصنوعی: من یک بار در خواب زیبایی تو را دیدهام، ولی هیچگاه آن نور و درخشندگی را در ماه ندیدهام و آنقدر زیبا نیست.
هوش مصنوعی: ای شب وصال، این دنیا را به من خوشنوا کن، چرا که دوری تو ای دوست، دیگر چیزی برای من باقی نگذاشته است.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
بزرگوارا دانم که بر خلاف قدر
حقیقت است که جز کردگار قادر نیست
به حکم آنک بد و نیک هر چ پیش آید
مقدّرست به هر حال اگر چ ظاهر نیست
به سعی می نشود هیچ گونه روزی بیش
[...]
وجود من به کف یار جز که ساغر نیست
نگاه کن به دو چشمم اگرت باور نیست
چو ساغرم دل پرخون من و تن لاغر
به دست عشق که زرد و نزار و لاغر نیست
به غیر خون مسلمان نمیخورد این عشق
[...]
چه دستها، که ز دست غم تو بر سر نیست؟
چه دیدها؟ که ز نادیدنت به خون تر نیست؟
کدام پشت، که در عهد زلف چون رسنت
ز بس کشیدن بار بلا چو چنبر نیست؟
حکایتی که مرا از غم تو نقش دلست
[...]
خوشا کسیکه نیامد درین سراچه غم
که از کدورت دنیا دلش مکدر نیست
هزار سال بعیش و نشاط اگر گذرد
بیکنفس که بغم بگذرد برابر نیست
چو هست قدرت دست و دل توانگر نیست
صدف گشاده کفست آنزمان که گوهر نیست
دل فسرده بحالش رواست گریه ولی
سپند را چکند مجمری کش اخگر نیست
اسیر صید گه او شوم که نخجیرش
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.