گنجور

 
جهان ملک خاتون

ما را ز سر کوی غمت راه به در نیست

مشکل که جز این کوی مرا روی دگر نیست

دل بردی و جان را به غم عشق سپردی

و امروز غذایم بجز از خون جگر نیست

این شب چه شب محنت ایام فراقست

فریاد که در وی اثر صبح مگر نیست

در ظلمت این شب که تواند قدمی رفت

کاین راه پر از خوف و امّید سحر نیست

از آتش هجران تو بگداخت جهانی

واندر دل خارای تو یک ذرّه اثر نیست

نگذشت چرا بر من خاکی ز سر لطف

آن سرو گل اندام که بر ماش گذر نیست

در مکتب عشاق بسی سعی نمودیم

ما را بجز از آیت عشق تو ز بر نیست

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
عنصرالمعالی

آوخ گلهٔ پیری پیش که کنم من

کین درد مرا دارو جز تو بدگر نیست

ای پیر بیا تا گله هم با تو کنم من

زیرا که جوانان را زین حال خبر نیست

عطار

از قوت مستیم ز هستیم خبر نیست

مستم ز می عشق و چو من مست دگر نیست

در جشن می عشق که خون جگرم ریخت

نقل من دلسوخته جز خون جگر نیست

مستان می‌عشق درین بادیه رفتند

[...]

مولانا

اندر دل هر کس که از این عشق اثر نیست

تو ابر در او کش که به جز خصم قمر نیست

ای خشک درختی که در آن باغ نرستست

وی خوار عزیزی که در این ظل شجر نیست

بسکل ز جز این عشق اگر در یتیمی

[...]

کلیم

زان سینه چه راحت که ره زخم بدر نیست

بادی نخورد بر دل اگر خانه دو در نیست

با این همه تنگی که نصیب دهن اوست

داغم که چرا روزی ارباب هنر نیست

چشمت غم آن زلف سیه روز ندارد

[...]

صائب تبریزی

جز گوشه میخانه مرا جای دگر نیست

چون خم ز خرابات مرا پای سفر نیست

با تلخی هجران بسرآریم که نی را

جز بند گران حاصلی از قرب شکر نیست

چون آینه آب خضر زنگ نگیرد؟

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه