گنجور

 
ظهیر فاریابی

بزرگوارا دانم که بر خلاف قدر

حقیقت است که جز کردگار قادر نیست

به حکم آنک بد و نیک هر چ پیش آید

مقدّرست به هر حال اگر چ ظاهر نیست

به سعی می نشود هیچ گونه روزی بیش

ز روی کم خردی گرچه مرد صابر نیست

بلی عنایت صاحب که در مصالح خلق

ز یک دقیقه به انواع لطف قاصر نیست

چو سوی جمله نظر می کند ز روی کرم

چرا به جانب من هیچ گونه ناظر نیست

به صد امید دل اندر تو بسته ام که از آن

زبان حال من به اتمام هیچ شاکر نیست

 
 
 
مولانا

وجود من به کف یار جز که ساغر نیست

نگاه کن به دو چشمم اگرت باور نیست

چو ساغرم دل پرخون من و تن لاغر

به دست عشق که زرد و نزار و لاغر نیست

به غیر خون مسلمان نمی‌خورد این عشق

[...]

اوحدی

چه دستها، که ز دست غم تو بر سر نیست؟

چه دیدها؟ که ز نادیدنت به خون تر نیست؟

کدام پشت، که در عهد زلف چون رسنت

ز بس کشیدن بار بلا چو چنبر نیست؟

حکایتی که مرا از غم تو نقش دلست

[...]

جهان ملک خاتون

مرا به غیر هوای تو، هیچ در سر نیست

بجز وصال رخ تو خیال دیگر نیست

به نکهت شب زلفت دماغ ما تر کن

که همچو بوی دو زلف تو هیچ عنبر نیست

شبی دراز و چو زلف سیاه و بی سر و پای

[...]

اهلی شیرازی

خوشا کسیکه نیامد درین سراچه غم

که از کدورت دنیا دلش مکدر نیست

هزار سال بعیش و نشاط اگر گذرد

بیکنفس که بغم بگذرد برابر نیست

کلیم

چو هست قدرت دست و دل توانگر نیست

صدف گشاده کفست آنزمان که گوهر نیست

دل فسرده بحالش رواست گریه ولی

سپند را چکند مجمری کش اخگر نیست

اسیر صید گه او شوم که نخجیرش

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه