جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۷

مرا به غیر هوای تو، هیچ در سر نیست

بجز وصال رخ تو خیال دیگر نیست

به نکهت شب زلفت دماغ ما تر کن

که همچو بوی دو زلف تو هیچ عنبر نیست

شبی دراز و چو زلف سیاه و بی سر و پای

مرا بتر که در این شب نگار در بر نیست

به بوستان وصالت شدم که گل چینم

به غیر خار فراق تو هیچ در بر نیست

به روی همچو زرم سکه ای به سیم زدی

زآب دیده همانا که بهتر از زر نیست

به مکتب غم عشقم نشانده ای و مرا

به غیر آیت مهر رخ تو از بر نیست

به خواب شمع جمال تو دیده ام باری

به مه ندیده ام آن روشنی و در خور نیست

به دولت شب وصلت جهان شبی بنواز

مرا فراق تو ای دوست بیش در خور نیست